loading...
گروه ادبیات فارسی بندرانزلی
soheilgholami بازدید : 444 سه شنبه 26 دی 1391 نظرات (1)

 

 

پیرکی لال سحرگاه به طفلی الکن

می شنیدم که بدین نوع همی راند سخن

 

کای ز زلفت صُ صُ صبحم ش ش شام تاریک

  وی ز جهرت ش ش شامم ص ص صبح روشن

 

تِ تِ تریاکیم و بی ش َشَ شهد ل لبت

صَ صَ صبر و ت ت تابم ر ر رفت از تَ تَ تن

 

طفل گفتا: مَ مَ من را تُ تُ تو تقلید مکن      

گُ گُ گم شو  ز برم ای کَ کَ کمتر زِ زِ زن

 

م م می خواهی مشتی به کَ کَ کلّت  بزنم؟   

که بیفتد مَ مَ مغزت م میان دَ دَهن؟

 

پیر گفتا: وَ وَ والله که مَ معلومست این          

که که زادم من ِ بیچاره ز مادر الکن

 

هَ هفتاد و هَ هشتاد و سه سال است فزون       

گُ  گُ گنگ و ل ل لالم به خَ خلّاق زَمَن

 

طفل گفتا: خُ خدا را ص َ ص َ صد بار شُ شکر       

که برَستم به جهان از مَ ملال و مَ مَحَن

 

مَ مَ من هم گُ گُ گنگم مِ مِ مثل تُ تُ تو      

تُ تُ تو هم  هم گُ گُ گنگی  مِ مِ مثل مَ مَ من

 

 

 

soheilgholami بازدید : 189 شنبه 02 دی 1391 نظرات (1)

 

زندان گناه...

تن من زندان است
و منم زندانی
مانده ام در دل ِ این کالبد نفسانی
عشق در دام هوس
روح حبس الابد بند قفس
آدمی زندان است
و من آن مانده به خواب
تشنه جرعه ای از صافی ناب
در تکاپوی خیال لب آب
در فراسوی سراب
مانده ام در مرداب
آرزوها ، همه ام نقش بر آب
آدمی زندان است
و من آن خسته ی راه
مانده ام در تک این تنگ سیاه
نه به راه پیش رفتن باز است
راه برگشت تباه
غرقه ام غرق گناه
نه کسی می خواهد که خبر گیرد از این چشم به راه
نه کسی می آید به ملاقاتی اعدامی زندان گناه
در شگفتم من از این بند و قفس
محکمه، حاکم و محکوم خودم هستم و بس
از چه باشم غمگین ؟
از چه ام دل چرکین ؟
از خدا ؟
یا که از این پیکره ی ننگ از این کوه گناه ؟
من بنایش کردم
بر کویر شهوت
و نهادم برهم ، آجر آجر نفرت
برج و بارویش آه
پی اش از جور و جفا
و جلایش دادم
به فریب ، به ریا
ننگم باد ، آری آری همین است سزا
اندرین منزل پست
یاد می آورم از روز الست
یاد جام باده و بنده مست
که نمک خورد ، دریغا که نمکدان بشکست
و چنین گفت با بوم تعهد نقاش
که تو ای نقش ، امین غم عشق من باش
آسمان بار امانت نتوانست کشید
شانه خم کرد ، وجودش لرزید
من دردانه ی بد مست تعهد کردم
که بپایم عهدم
با همه جان و تنم
با همه سلول های بدنم
ولی اکنون . . .
زندانی سلول تنم
ای صد افسوس که دردانه هستی به دمی مستی باخت
و سمند ابلیس بر دل گیتی تاخت
و شگفتا که دو گندم دو جهان فاصله ساخت
شرمم باد . . .
و چه سود از غم این یاد ، که بودم بر باد
کاش در کرنش هستی نمی گنجیدم
کاش با جام می عشق نمی رقصیدم
تا که در ملعبه لهو و لعب
اهرمن وار خدا می دیدم
شرمم باد . . .
و زمین شرمش باد
که زخاک بدنش چون من زاد
شرمم باد . . .
که از آن نقش برازنده چون هور
وزان خاکی مسرور
به جز روزنکی نور
دگر باقی نیست
روزن نور شده همدم این فکری مخمور
دریغا که دگر ساقی نیست
همه یارم شده این روزنک نور
نمی دانم چیست ؟
من نمی دانم کیست ؟
سالها خواجه در بار من است
قدر عمری است که غم خوار من است
من نمی دانم چیست
من نمی دانم کیست
شاید آن شبنم عشقی است که در گِل داشتم
چه بسا بذر امیدی است که در دل کاشتم
شایدم حرمت آن تکه نانی است
که در کودکیم ، از زمین برداشتم
من نمی دانم چیست
من نمی دانم کیست
شاید آن دل دل قلب نگران پدر است
یا تجلی دعای مادر در نماز سحر است
من نمی دانم چیست
من نمی دانم کیست
در گذر از آن نور
گوئیا ابر بهار ، بر کویر دل من می بارد
ودر این خشک ترین خاک خدا
بذر امید رهایی در دلم می کارد
در تکاپوی فرار از دام ها
خسته از زنجیر ها
ناگهان حنجره ام می شکفد ، با تمام دل خود می گویم:
بار پروردگارا ببخشای مرا
و چه زود
نوری از جنس وجود
در دلم می تابد
همه جا نور است نور
همه جا شادی و شور
روزن نور دگر روزن نیست
شده دریای سرور
نه دگر زنجیری است
نه دگر از قفس و بند و تباهی خبری است
درب زندان باز است
و دلم از غم تنهایی شب های مه آلود تهی است
چون طنینی از عشق بر دلم می بارد
همه ابعاد زمان در نظرم می آید
یاد آن روز نخست
او مرا می خواند
با صدایی آشنا
او سخن می گوید
و تو ای بنده ما ، و تو ای خسته راه ، باز هم سوی من آی
گر هزاران بار عهد با خدایت بستی
ور هزارو یکبار عهد خود بشکستی
غم به دل راه مده ، که ز غم ها رستی
خجل از کردارم
با خدا می گویم
منم آن غرق گناه
با چه رویی به درت روی آرم
باز هم می گوید:
و تو ای بنده ما ، و تو ای غرق گناه ، و تو افتاده به چاه
و تو ای خسته ی راه ، باز هم سوی من آی
و تو دردانه من
از چه ای دل چرکین ؟
نی نباشی غمگین
غیر من ریز و درشت گنه بنده چه کس می داند ؟
من نپوشانم عیب چه کسی پوشاند ؟
و تو ای کودک بازی گوشم
در نخستین افسوس
چشم بر هر گنهت پوشیدم
به جلال و جبروتم که تو را بخشیدم
دگر از درد و غم بند مترس ، چون باد باش
از سکون و سکن و سکته گذر ، فریاد باش
شیشه غم بشکن ، جام مبارک باد باش
بنده عشق بمان
از دو جهان آزاد باش . . .

                                           شعر از:استاد علی اکبر رائفی پور

 

soheilgholami بازدید : 24 شنبه 02 دی 1391 نظرات (0)

 

زندان گناه...

تن من زندان است
و منم زندانی
مانده ام در دل ِ این کالبد نفسانی
عشق در دام هوس
روح حبس الابد بند قفس
آدمی زندان است
و من آن مانده به خواب
تشنه جرعه ای از صافی ناب
در تکاپوی خیال لب آب
در فراسوی سراب
مانده ام در مرداب
آرزوها ، همه ام نقش بر آب
آدمی زندان است
و من آن خسته ی راه
مانده ام در تک این تنگ سیاه
نه به راه پیش رفتن باز است
راه برگشت تباه
غرقه ام غرق گناه
نه کسی می خواهد که خبر گیرد از این چشم به راه
نه کسی می آید به ملاقاتی اعدامی زندان گناه
در شگفتم من از این بند و قفس
محکمه، حاکم و محکوم خودم هستم و بس
از چه باشم غمگین ؟
از چه ام دل چرکین ؟
از خدا ؟
یا که از این پیکره ی ننگ از این کوه گناه ؟
من بنایش کردم
بر کویر شهوت
و نهادم برهم ، آجر آجر نفرت
برج و بارویش آه
پی اش از جور و جفا
و جلایش دادم
به فریب ، به ریا
ننگم باد ، آری آری همین است سزا
اندرین منزل پست
یاد می آورم از روز الست
یاد جام باده و بنده مست
که نمک خورد ، دریغا که نمکدان بشکست
و چنین گفت با بوم تعهد نقاش
که تو ای نقش ، امین غم عشق من باش
آسمان بار امانت نتوانست کشید
شانه خم کرد ، وجودش لرزید
من دردانه ی بد مست تعهد کردم
که بپایم عهدم
با همه جان و تنم
با همه سلول های بدنم
ولی اکنون . . .
زندانی سلول تنم
ای صد افسوس که دردانه هستی به دمی مستی باخت
و سمند ابلیس بر دل گیتی تاخت
و شگفتا که دو گندم دو جهان فاصله ساخت
شرمم باد . . .
و چه سود از غم این یاد ، که بودم بر باد
کاش در کرنش هستی نمی گنجیدم
کاش با جام می عشق نمی رقصیدم
تا که در ملعبه لهو و لعب
اهرمن وار خدا می دیدم
شرمم باد . . .
و زمین شرمش باد
که زخاک بدنش چون من زاد
شرمم باد . . .
که از آن نقش برازنده چون هور
وزان خاکی مسرور
به جز روزنکی نور
دگر باقی نیست
روزن نور شده همدم این فکری مخمور
دریغا که دگر ساقی نیست
همه یارم شده این روزنک نور
نمی دانم چیست ؟
من نمی دانم کیست ؟
سالها خواجه در بار من است
قدر عمری است که غم خوار من است
من نمی دانم چیست
من نمی دانم کیست
شاید آن شبنم عشقی است که در گِل داشتم
چه بسا بذر امیدی است که در دل کاشتم
شایدم حرمت آن تکه نانی است
که در کودکیم ، از زمین برداشتم
من نمی دانم چیست
من نمی دانم کیست
شاید آن دل دل قلب نگران پدر است
یا تجلی دعای مادر در نماز سحر است
من نمی دانم چیست
من نمی دانم کیست
در گذر از آن نور
گوئیا ابر بهار ، بر کویر دل من می بارد
ودر این خشک ترین خاک خدا
بذر امید رهایی در دلم می کارد
در تکاپوی فرار از دام ها
خسته از زنجیر ها
ناگهان حنجره ام می شکفد ، با تمام دل خود می گویم:
بار پروردگارا ببخشای مرا
و چه زود
نوری از جنس وجود
در دلم می تابد
همه جا نور است نور
همه جا شادی و شور
روزن نور دگر روزن نیست
شده دریای سرور
نه دگر زنجیری است
نه دگر از قفس و بند و تباهی خبری است
درب زندان باز است
و دلم از غم تنهایی شب های مه آلود تهی است
چون طنینی از عشق بر دلم می بارد
همه ابعاد زمان در نظرم می آید
یاد آن روز نخست
او مرا می خواند
با صدایی آشنا
او سخن می گوید
و تو ای بنده ما ، و تو ای خسته راه ، باز هم سوی من آی
گر هزاران بار عهد با خدایت بستی
ور هزارو یکبار عهد خود بشکستی
غم به دل راه مده ، که ز غم ها رستی
خجل از کردارم
با خدا می گویم
منم آن غرق گناه
با چه رویی به درت روی آرم
باز هم می گوید:
و تو ای بنده ما ، و تو ای غرق گناه ، و تو افتاده به چاه
و تو ای خسته ی راه ، باز هم سوی من آی
و تو دردانه من
از چه ای دل چرکین ؟
نی نباشی غمگین
غیر من ریز و درشت گنه بنده چه کس می داند ؟
من نپوشانم عیب چه کسی پوشاند ؟
و تو ای کودک بازی گوشم
در نخستین افسوس
چشم بر هر گنهت پوشیدم
به جلال و جبروتم که تو را بخشیدم
دگر از درد و غم بند مترس ، چون باد باش
از سکون و سکن و سکته گذر ، فریاد باش
شیشه غم بشکن ، جام مبارک باد باش
بنده عشق بمان
از دو جهان آزاد باش . . .

                                           شعر از:استاد علی اکبر رائفی پور

 

soheilgholami بازدید : 29 چهارشنبه 15 آذر 1391 نظرات (0)

 

شرف نفس به جودست و كرامت به سجود
هر كه اين هر دو  ندارد عدمشبه ز وجود


اى كه در نعمت و نازى به جهان غره مباش
كه محالست در اين مرحلهامكان خلود


اى كه در شدت فقرى و پريشانى حال
صبر كن كين دو سه روزى به سر آيدمعدود


اين همان چشمه خورشيد جهان افروز است
كه همى تافت بر آرامگه عاد و ثمود


خاك مصر طرب انگيز نبينى كه همان
خاك مصرست ولى بر سر فرعون و جنود


دنيا آن قدر ندارد كه بر او رشك برند
اى برادر كه نه محسود بماند نه حسود


قيمت خود به مناهى و ملاهى مشكن
گرت ايمان درست است به روز موعود


دستحاجت كه برى پيش خداوندى بر
كهكريم استورحيم استوغفور استوودود


كرمشنامتناهى ، نعمش بى پايان
هيچ خواهنده از اين در نرود بى مقصود

 

soheilgholami بازدید : 34 چهارشنبه 15 آذر 1391 نظرات (0)

 

چشم فروبسته اگر وا کنی
در تو بود هر چه تمنا کنی
عافیت از غیر، نصیب تو نیست
غیر تو ای خسته، طبیب تو نیست
از تو بود، راحت بیمار تو
نیست به غیر از تو پرستار تو
همدم خود شو که حبیب خودی
چاره خود کن که طبیب خودی
غیر که غافل ز دل زار توست
بی خبر از مصلحت کار توست
بر حذر از مصلحت اندیش باش
مصلحت اندیش دل خویش باش
چشم بصیرت نگشایی چرا؟
بی خبر از خویش چرایی چرا؟
صید که درمانده ز هرسو شده ‌است
غفلت او دام ره او شده‌ است
تا ره غفلت سپرد پای تو
دام بود جای تو، ای وای تو
خواجه مقبل که ز خود غافلی
خواجه نه‌ای، بنده نا مقبلی
از ره غفلت به گدایی رسی
ور به خود آیی به خدایی رسی
پیر تهی کیسه بی‌خانه‌ای
داشت مکان در دل ویرانه‌ای
روز، به دریوزگی از بخت شوم
شام، به ویرانه درون همچو بوم
گنج زری بود در آن خاکدان
چون پری از دیده مردم نهان
پای گدا بر سر آن گنج بود
لیک ز غفلت به غم و رنج بود
گنج صفت، خانه به ویرانه داشت
غافل از آن گنج که در خانه داشت
عاقبت از فاقه و اندوه و رنج
مرد گدا مرد و نهان ماند گنج
ای شده نالان ز غم و رنج خویش
چند نداری خبر از گنج خویش؟
گنج تو باشد دل آگاه تو
گوهر تو اشک سحرگاه تو
مایه امید مدان غیر را
کعبه حاجات مخوان دیر را
غیر ز دلخواه تو آگاه نیست
زآن که دلی را به دلی راه نیست
خواهش مرهم ز دل ریش کن
هرچه طلب می‌کنی از خویش کن

                                                                                        

soheilgholami بازدید : 168 چهارشنبه 15 آذر 1391 نظرات (1)

 

عده اي دعوت به مهماني شدند
در سه شب آنها پذيرايي شدند

چون شب اول شد و هنگام شام
دسته ی اول بشد جمعش تمام

سفره شد پهن و غذا آماده شد
نزد هركس ظرفها بنهاده شد

ناگهان هر يك ز روي حرص و آز
شد به ظرف ديگري دستش دراز

هر يك از آن ديگري نانش ربود
چون به نان خود نظر كردي نبود

گر چه هر كس سهم ديگر را بخورد
هيچ كس از سهم خود افزون نبرد

بلكه چون آشوب و دعوا شد به پا
آن جماعت را نماند عزت بجا

ريخت بسياري غذا از ظرفها
گشت آلوده لباس و فرشها

چون گذشت آن شب ، شب ديگر رسيد
امتحان جمع ديگر سر رسيد

هر يك آمد در مكان خود نشست
غافل از آن كه نبود و آن كه هست

هر كسي آرام مشغول غذا
نه به چپ كردي نظر ، ني راست را

نه تعارف كرد بر اطرافيان
نه طمع ورزيد او بر اين و آن

هر كسي سهم خودش را خورد و رفت
همتش از خويش بالا تر نرفت

اين چنين شد تا شب آخر رسيد
جمع سوم يك به يك از در رسيد

هر يك آمد با شكوه و با وقار
ديگري بنشاند او را در كنار

آمد آن سفره دوباره در ميان
تا دهد اين جمع سوم امتحان

هر كسي با نفس خود پيكار كرد
نان خود بر ديگري ايثار كرد

چون غذايش را به همسايه بداد
ديگري نانش به پيش او نهاد

جملگي با عزت و با احترام
شادمان از يكدگر خوردند شام

اين جهان مهمانسرا ، ما ميهمان
سهم هر يك را نهاده ميزبان

خوب بنگر از كدامين دسته اي ؟
تو اسير حرص يا وارسته اي ؟

 

soheilgholami بازدید : 42 یکشنبه 28 آبان 1391 نظرات (1)

 

باز باران

 

باز باران

 با ترانه

با گوهر های فراوان

می خورد بر بام خانه

********************************** 

من به پشت شيشه تنها

ايستاده :

در گذرها

رودها راه اوفتاده.

 *********************************

شاد و خرم

يک دوسه گنجشک پرگو

باز هر دم

می پرند اين سو و آن سو

 ********************************

می خورد بر شيشه و در

مشت و سيلی

آسمان امروز ديگر

نيست نيلی

 ******************************

يادم آرد روز باران

 گردش يک روز ديرين

خوب و شيرين

توی جنگل های گيلان:

 ****************************

کودکی دهساله بودم

شاد و خرم

نرم و نازک

چست و چابک

***************************

از پرنده

از چرنده

از خزنده

بود جنگل گرم و زنده

 *************************

آسمان آبی چو دريا

يک دو ابر اينجا و آنجا

چون دل من

روز روشن

 ***********************

بوی جنگل تازه و تر

همچو می مستی دهنده

بر درختان می زدی پر

هر کجا زيبا پرنده

 ************************

برکه ها آرام و آبی

برگ و گل هر جا نمايان

چتر نيلوفر درخشان

آفتابی

************************ 

سنگ ها از آب جسته

از خزه پوشيده تن را

بس وزغ آنجا نشسته

دمبدم در شور و غوغا

 ***********************

رودخانه

با دوصد زيبا ترانه

زير پاهای درختان

چرخ می زد ... چرخ می زد همچو مستان

 ***************************

چشمه ها چون شيشه های آفتابی

نرم و خوش در جوش و لرزه

توی آنها سنگ ريزه

سرخ و سبز و زرد و آبی

 ***************************

با دوپای کودکانه

می پريدم همچو آهو

می دويدم از سر جو

دور می گشتم زخانه

************************ 

می پراندم سنگ ريزه

تا دهد بر آب لرزه

بهر چاه و بهر چاله

می شکستم کرده خاله

***************************

می کشانيدم به پايين

شاخه های بيدمشکی

دست من می گشت رنگين

از تمشک سرخ و وحشی

************************** 

می شنيدم از پرنده

داستانهای نهانی

از لب باد وزنده

راز های زندگانی

************************ 

هرچه می ديدم در آنجا

بود دلکش ، بود زيبا

شاد بودم

می سرودم :

************************** 

" روز ! ای روز دلارا !

داده ات خورشيد رخشان

اين چنين رخسار زيبا

ورنه بودی زشت و بی جان !

************************** 

" اين درختان

با همه سبزی و خوبی

گو چه می بودند جز پاهای چوبی

گر نبودی مهر رخشان !

************************** 

" روز ! ای روز دلارا !

گر دلارايی ست ، از خورشيد باشد

ای درخت سبز و زيبا

هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد ... "

******************************* 

اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چيره

آسمان گرديده تيره

بسته شد رخساره خورشيد رخشان

ريخت باران ، ريخت باران

***************************** 

جنگل از باد گريزان

چرخ ها می زد چو دريا

دانه های گرد باران

پهن می گشتند هر جا

*************************** 

برق چون شمشير بران

پاره می کرد ابرها را

تندر ديوانه غران

مشت می زد ابرها را

************************ 

 روی برکه مرغ آبی

از ميانه ، از کناره

با شتابی

چرخ می زد بی شماره

************************ 

گيسوی سيمين مه را

شانه می زد دست باران

باد ها با فوت خوانا

می نمودندش پريشان

*********************** 

سبزه در زير درختان

رفته رفته گشت دريا

توی اين دريای جوشان

جنگل وارونه پيدا 

********************* 

بس دلارا بود جنگل

به ! چه زيبا بود جنگل

بس ترانه ، بس فسانه

بس فسانه ، بس ترانه

*********************** 

بس گوارا بود باران

وه! چه زيبا بود باران 

می شنيدم اندر اين گوهرفشانی

رازهای جاودانی ،پند های آسمانی

************************** 

" بشنو از من کودک من

پيش چشم مرد فردا

زندگانی - خواه تيره ، خواه روشن -

هست زيبا ، هست زيبا ، هست زيبا ! "

گلچينگيلانی 

 

 

soheilgholami بازدید : 37 یکشنبه 28 آبان 1391 نظرات (0)

 

مهتاب

می تراود مهتاب

می درخشد شبتاب

نيست يکدم شکند خواب به چشم کس وليک

غم اين خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند.

******************************

نگران با من استاده سحر

صبح می خواهد از من

کز مبارک دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلکه خبر

در جگر ليکن خاری

از ره اين سفرم می شکند .

******************************

نازک آرای تن ساق گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دريغا به برم می شکند.

 

دستها می سايم

تا دری بگشايم

بر عبث می پايم

که به در کس آيد

در و ديئار به هم ريخته شان

بر سرم می شکند.

******************************

می تراود مهتاب

می درخشد شبتاب

مانده پای آبله از راه دراز

بر دم دهکده مردی تنها

کوله بارش بر دوش

دست او بر در ، می گويد با خود :

غم اين خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند.

 

 

soheilgholami بازدید : 265 پنجشنبه 25 آبان 1391 نظرات (0)

 

به نام خداوند جان آفرین        حکیم سخن در زبان آفرین

 

کلام:

آهنگی است که به حرکت دهن و زبان از حروف و کلمات ترکیب یافته و برای بیان مقصودی گفته شده باشد. مرادفِ آن را سخن یا گفتار، و گوینده را متکلم یا سخنگوی می گوییم.

گاهی کلام را جمله ای می گویند که از مسند و مسندالیه مرکّب شده باشد، و اصطلاح اوّل عام تر و کلّی تر است برای اینکه شامل معنی دوّم نیز می شود.

 

برگرفته از کتاب فنون بلاغت و صناعات ادبی؛ نوشته استاد علامه جلال الدین همایی

soheilgholami بازدید : 388 سه شنبه 16 آبان 1391 نظرات (0)

بیا جانا که جانان خواهـــــــــــــــد آمد

                                      امیر شاه خوبان خواهــــــــــــــد آمد


بر این دنیای ظلمانب ســـــــــــرانجام

                                      شهی چون ماه تابان خواهــــــد آمد


گـــــــــــــــرفتاران ، پریشانان ، بیایید

                                    که شاه عمــــــــــگساران خواهد آمد


الا ای بــــــــــــی پناهان ناله تا کی

                                   پناه بــــــی پناهان خواهــــــــــــد آمد


 بگــــــــــو از ما به جمع مستمندان

                                       که شاه فضل واحسان خواهـد آمد


مــــــــــــریضان درد مندان مژده بادا

                                       طبیب درد ودرمــان خواهـــــــد آمد


مکش ای دل زهجران آه ســـــــوزان

                                       که دیگر غم به پایان خواهــــــد آمد


مــــــــــــــــکن ناله تو مظلوما زظالم

                                    که شاه دین وایمان خواهــــــــــد آمد


بســـــــــوز ای دشمن مولا که مولا

                                    بعـــــــــــــــــز جاه شایان خواهد آمد


مـــلایک در رکــــاب والتـــــــــزامش

                                     بجاهـــــــــی بس فراوان خواهد آمد


مگر صاحب ندارد دین وقـــــــــــــرآن

                                   به قــــــرآن عصر قــــــــرآن خواهد آمد


بسر آن پرچم نصـــــــــــــــر من الله

                                  به کف شمـــــــــــشیر بران خواهد آمد


بشارت باد ای شیعه که مـــــــهدی

                                    به قربانش سر وجان خواهــــــــد آمد


مخور غم چون به پایان روزگار انتظار آید

                                  رود سرمای دی آندم ،که هنگام بهار آید


خزان بر تخت یغما چند روزی بیش ننشیند

                                  صبا با جیش نوروزی ولطف بی شمار آید

soheilgholami بازدید : 33 سه شنبه 16 آبان 1391 نظرات (0)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 با یاد دوست

 

با سلام و عرض خسته نباشید خدمت دوستان و دشمنان.

شعری که در زیر ملاحظه می فرمایید، برای امام زمان(عج) سروده شده که نام شاعر آن را در خاطر ندارم.

به هر حال امید وارم شما هم مانند من تحت تأثیر قرار گیرید و بر نامه های خود را اندکی سر و سامان دهید.

با تشکر

 

 

 

نیا نیا گل نرگس جهان که جای تو نیست                        دو صد ترانه به لبها یکی برای تو نیست


نیا نیا گل نرگس که در زلال دلی                                     هزار آینه نقش و یکی ز خال تو نیست


نیا نیا گل نرگس تو را به خاک بقیع                                که شهر ما نه مُهیای گامهای تو نیست

  
نیا نیا گل نرگس به آسمان سوگند                                  قسم به نام و نهادت دلی برای تو نیست

 
نیا نیا گل نرگس ز رنجمان تو مکاه                              کسی ز خلق و خلائق فدای راه تو نیست


نیا نیا گل نرگس بدان و آگه باش                                 که جای سجده گه ِ ما هنوز مال تو نیست


نیا نیا گل نرگس که چون علی تنها                             به فجر صبح ظهورت کسی کنار تو نیست 


نیا نیا گل نرگس به مجلس ندبه                               که ندبه ، ندبه خرقه است و پایگاه تو نیست


نیا نیا گل نرگس دعای عهد کجاست؟                              نه این نماز جماعت به اقتدای تو نیست

           
نیا نیا گل نرگس به جان تشنه عشق                           دعا دعای ظهور است ولی برای تو نیست


نیا نیا گل نرگس سقیفه ها برپاست                                   ردای سبز خلافت ولی برای تو نیست


نیا نیا گل نرگس به مادرت زهرا                                    کسی برای شهادت به کربلای تو نیست


نیا نیا گل نرگس نیا به دعوت ما                                       هزار نامه کوفی یکی برای تو نیست


نیا نیا گل نرگس فدا شوی مولا                                   برای عصر عجیبی که خواستار تو نیست


اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 10
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13
  • بازدید ماه : 9
  • بازدید سال : 231
  • بازدید کلی : 7,405
  • کدهای اختصاصی

    تعبیر خواب آنلاین

    تعبیر خواب

    

    پیچک

    Google

    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت

    کد جست و جوی گوگل

    
    پیچک دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ

    مترجم سایت

    مترجم سایت

    

    ابزار چت روم

    چت روم



    فال انبیاء

    پیچک


    استخاره آنلاین با قرآن کریم
    
    داستان روزانه

    داستان کوتاه

    داستان کوتاه


    ساعت فلش

    

    پیغام ورود و خروج