دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف و ملکوت
با من راه نشین باد مستانه زدند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه فال به نام من دیوانه زدند
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آنست که در خرمن پروانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
ما بصد خرمن پند و اندرز ره چون نرویم
چون ره آدم خاکی بیکی دانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف عروسان سخن شانه زدند
غزل از خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی